پسران قبیله








اسباب کشی


خانه ی جدید من
http://barbodshab.raha-web.net/




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

شنبه 31/6/86


و ناگهان اکنون


فصل انگور دارد تمام می شود عاصی
آنجا می نشستیم
زیر درختی که توت قرمز داشت
هوس های ممنوعه تعریف می کردیم
شب ناگهان
روز ناگهان
و پنهان شدن در سایه ی مینی بوس
یا حتی وانت باری
که برای آقای معاون بود
از خشم پرستش اجباری خدایی
که خیلی سخت نمره می داد
آنجا
پشت دروازه
که نگاه را می شد نشاند
جایی که هیچ کس نفهمد
حتی خودش
نمازخانه بود
سکوی اجرا بود
تور والیبال
پله بود
سکوت بود
صدا
مشاعره را من بردم
باختن را هم
سرک می کشیدیم به کتاب
از وهم تابستان بالا می رفتیم
بلد بودیم طوری انتگرال بگیریم
که به هیچ چیز برنخورد
و شب های ناگهان
و روزهای ناگهان
گهواره تاب می خورد هنوز
و کودک پرت می شود در جا به جای این روزگار معصوم
و کودک معصوم پرت می شود در جا به جای این روزگار
هه
چند سالی است که هنوز زندگی جریان دارد
و مشاعره را باور کردم که من بردم
بردم؟
فصل انگور دیگر دارد تمام می شود
دبیرستانم کو عاصی؟

پی نوشت : آمده است که حرف بزند. با صدای بلند. از عشق خاموش. می خوانمش. اختیار شما هم که دست خودتان است.

پایان نوشت : سخت است و کم اراده شده ام. اسمش را می گذارم «خدانگهداری». حداقل تا پایان پاییز.
خدانگهدار




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

چهارشنبه 7/6/86


دستان كوچك ملورين


به خيابانشان كه مي رسم اشك هايم ناخودآگاه روي صورتم سر مي خورند. صورتم خيس مي شود از بس كه هوا گرم است. مامان (مهري خانم كه مامان صدايش مي كنم) گفت : « فرزين ، يه شربت واسه باربد بيار. هوا خيلي گرمه. نه باربد؟ » هوا گرم بود. باباي فرزين را بغل مي كنم. تسليت مي گويم و صورتش را مي بوسم. كفايت نمي كند. شانه اش را هم مي بوسم. موهايم را درست شانه نكرده ام. حوصله نداشتم. بابك داشت تخته نرد بازي مي كرد. من پيش مامان نشسته بودم. بلند مي شوم و مي روم پيش بابك. اشك هاي آهسته اش را مي بينم. « چه جوري مرد؟ » « سكته. مغزي و قلبي فكر كنم. » « فرزين كجاست؟ » نمي شنود. حواسش جاي ديگر است. از بابا مي پرسم. اتاق را نشانم مي دهد. فرزين را مي بينم. كنار مامان نشسته بود. مامان داشت سيگار مي كشيد. سيگارم را روشن نكرده خاموش مي كنم و زل مي زنم به انبوه جمعيت كه دور قبر را گرفته اند. فرزين را به زور بيرون مي آوريم و روي صندلي مي نشانيم. حالش زياد خوب نبود. رفتم عيادتش. مامان از بيرون آمد. برايش آبميوه گرفته بود. من هم گرفته بودم. « باربد جان حال مامان چطوره؟ » مامان پرسيد. « بد نيست مامان جان. سلام مي رسونه. » « زحمت كشيدي اومدي » باباي فرزين مي گويد. با چشم هايي كه قرمز مي زند. زياد گريه كرده. مامان را خيلي دوست داشته گويا. « وظيفه م بود. » با مامان خداحافظي مي كنم. « بازم پيشمون بيا. يه بار درست حسابي بيا شام پيشمون بمون. » اعلام مي كنند كه امشب در خانه شان شام غريبان است. ناهار هنوز آماده نيست. شهاب مي پرسد : « هنوز وبلاگ داري؟ » آدرس وبلاگم را مي دهم به شهاب. از بچه ها خداحافظي مي كنم. هوس كرده ام وبلاگم را به روز كنم. مانده ام چه بنويسم و چگونه بنويسم. مي روم پشت كامپيوتر. رفته بودم براي كامپيوتر فرزين ويندوز نصب كنم. ويندوزش خراب شده بود يا چيزي شبيه به همين. مامان گفت : « چاي مي خوري باربد جان؟ » « ممنون مامان جان. دارم سيگار مي كشم. تموم شد خودم مي ريزم. » باباي فرزين برايم زير سيگاري مي آورد. دوباره سيگاري روشن مي كنم و به ملورين نگاه مي كنم. ملورين كوچولوي شايد پنج ساله نشسته كنار قبر. دست كوچولويش را گذاشته روي قبر. انگار كه بخواهد فاتحه بخواند. مرگ را مي فهمد؟ سيگارم را تمام مي كنم و از تراس به اتاقم بر مي گردم. دوباره مي روم پشت كامپيوترم و تايپ مي كنم. در يك جمله :

" رفتيم مامان را خاك كرديم و آمديم "

•••
••

به ياد مادر فرزين (مهري خانم) كه مامان صدايش مي كرديم.




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

دوشنبه 15/5/86


انگشت ها


بابای خدا بیامرزم وقتی که بچه بودم بلد بود با شمردن انگشت هایش گولم بزند.
یک می گویم دو می گویم سه
سه به چهار چه می گویم پنج
: بابا! داری گولمون می زنی ... دستای من ده تا انگشت داره ، مث مال خودت.
بابا دوباره می شمرد و هر بار انگشت هایش پنج تا بود.
بابا از ادبیات فریبنده استفاده می کرد.
خواهرم هم وقتی انگشت هایش را می شمرد ، یکی زیادی می آورد. اینجوری :
یک هشت دو هشت سه هشت چهار هشت پنج هشت شش هشت هفت هشت نه هشت ده هشت یازده هشت.
خواهرم از تبلیغات تکرار استفاده می کرد. هیاهوی زیاد بر وجود «هشت» که نتیجه اش فراموش شدن خود «هشت» بود.
شوهر خواهرم بلد بود با ترفند خاص خودش ، انگشت شستش را از جا در بیاورد و من برای لحظاتی جداً گمان می کردم انگشت هایش نه تا شده اند و وقتی شستش را دوباره به جای اولش بر می گرداند ، خیالم راحت می شد و کودکانه ستایشش می کردم.
او از تردستی و پنهان کردن یک چیز برای فراموش کردنش استفاده می کرد.
چه روزگاری بود روزگار بازی و ترفند و فراموشی

حالا نمی دانم چرا
هیچ شگردی کم نمی کند
حتی برای لحظه ای
انگشت هایی را که نشانه رفته اند
پسران این قبیله را




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

سه شنبه 2/5/86


نقطه


« چشم هایتان را ببندید و تصور کنید
و آن را بنویسید
فقط در یک کلمه »
معلم این را گفت و چشم هایش را بست
•••
مزه ی ای داشت بین تلخی و شیرینی
قرمز بود
از دست هایش گرفتم
و نگاهش کردم
لبخند کوتاه شرمگینی زد
و زیباتر شد
•••
چشم هایم را باز کردم
و نوشتمش
فقط در یک کلمه :
« شراب »
معلم نگاهم کرد
سرد ، تلخ و بی تفاوت
« اشتباه نوشتی پسرم
سین نقطه ندارد »
•••
چشم هایم را بستم
تلخ بود
و نقطه نداشت
مثل سین




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

پنجشنبه 24/3/86


واگویه ی دستان من


امشب برق رفت. صداي آژير قرمز برنامه ي تلويزيون را قطع کرد. پنج يا شش ساله بودم. رفتيم زير پله و پناه گرفتيم. ما بوديم و خانواده ي صاحب خانه. من ترسيدم. پسر صاحب خانه در حياط سيگار روشن کرد. بابا داد زد : « خاموش کن. الآن مي زنن. » صاحب خانه هم داد زد : « خاموش کن احمد. » سيگارم را خاموش مي کنم و برمي گردم به اتاق. امروز پنجمين سالگرد باباست. همه ي خانه تاريک است غير از آشپزخانه که با شمع روشن است. آرام راه مي روم که مبادا به چيزي بخورم. هم کلاسي هايم نيز آرام راه مي روند. از پله هاي تاريک پناهگاه مي رويم پايين. از مدرسه ، صداي سکوت هم بلند نمي شود. وضعيت سفيد اعلام مي شود. بر مي گردم به بالکن. به خيابان جلوي خانه نگاه مي کنم. کلي ماشين مي بينم. بابا موتورسيکلتش را روشن مي کند. مامان و من و سه خواهر برادرم سوار مي شويم. از وصفنارد مي رويم افسريه خانه ي عمو که دو سال پيش مرد. نرفتم ختم. بعد از رفتن بابا ، دل خوشي از عمو نداشتم. دل خوشي از نصف فاميل ندارم. حتي دختر دايي که امروز بعد از مدت ها زنگ زد که حال مامان را بپرسد. مي گويم : « ديگه چيزي نگفت؟ » مامان مي گويد : « نه. فقط حال و احوال. » خواهر زاده ي کوچکم نق مي زند. دوباره مي خواهد به اردک هايش سر بزند. : « شپش ندارند؟ » کشتم شپش شپش کش شش پا را. اين چند تا نقطه دارد؟ "اين" ، سه نقطه دارد. ظاهر با باطن فرق مي کند. اصل مطلب ساده تر از اين حرف هاست. اخراجش که کردند ، مي خنديد. ساده تر از اين حرف ها بود اصل مطلب. شعرهايي مي گفت که با حروف اول مصرع هايش ، کلمه اي ساخته مي شد. يا اسمي. يک غزل هم براي من گفت. يکي دو سال قبل از رفتنش به دريا. روزي که دريا خيسش کرد. آمدم بيرون و حوله را دور خودم پيچيدم. پيپ علي را برداشتم. هنوز گريه مي کنم گاهي. فندک زدم تا پيپ را روشن کنم. بابا داد زد : « خاموش کن. الآن مي زنن. » صاحب خانه هم داد زد : « خاموش کن احمد. » چراغ اتاقم را خاموش کردم. نزدند. زدند اما خانه ي ما را نزدند. هيچ کس از ما کشته نشد. زخمي هم نشد. حتي وقت جنگ تمام شد. امروز پنجمين سالگرد باباست. اين يک داستان نبود. اين صداي دستان من بود که گاهي زيادي دراز شد و گاهي زيادي شکست. جنگ سال هاست تمام شده است اما جاي زخم هاي من هنوز درد مي کند و امروز پنجمين سالگرد باباست.

بيست و سه خرداد هزار و سيصد و هشتاد و شش
باربد




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

یکشنبه 6/3/86


خواب در بیداری 2


دلم که
•    تنگ مي شود
•    فشرده مي شود
•    خواب مي خواهد
خواب که
•    نمي آيد
•    پريشان مي شود
•    تو را مي بيند
تو که
•    نيستي
•    نبودي
•    من را نمي دانستي
من که
•    نگفتم
•    داد نزدم
•    شعر نوشتم
شعر که
•    سياه بود
•    تلخ بود
•    کلمه را نابود کرد
کلمه که
•    در او خانه داشتم
•    تاب مي دادمش
•    بازي مي خواست
بازيي که
•    نکردم
•    سوختم
•    باختم
•••
( نمي خواستم بنويسمت مانا
چرا به خوابم مي آيي؟ )




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

جمعه 28/2/86


نگاه


شيشه ها تميز بودند
و خيابان پيدا بود
کودک نگاه کرد :
بچه ها داشتند بازي مي کردند
يک پروانه از روي گل هاي سفيد رنگ ، پريد
پسرک جوان نگاه کرد :
زباله در گوشه اي از خيابان انباشته شده بود
پياده روها کثيف بودند
مرد نگاه کرد :
مغازه ها باز بودند
بايد سيگار مي خريد
و يک لامپ کم مصرف براي حمام
پيرمرد نگاه کرد
با چشمان ضعيفي
که به زحمت مي ديد
بخارهاي حاصل از تنفس بر روي شيشه را




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

جمعه 14/2/86


جنسیت؟


دخترک
کمي جوراب برداشت
و زير سينه بندش گذاشت
موهاي صورتش را بند انداخت
و پنهان کرد
در تنگ ترين لباس ها
اندام شرمگاهي پسرانه اش را
- از شرم -
...
دخترک
خيلي شبيه پسرها بود




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

دوشنبه 3/2/86


قیام سی و سوم


شايان ذکر است که :
اگر چه بيست و شش سنگ
سرگردان مانده اند
در راه
نا اميدانه
سنگ بيست و هفتم را پرتاب مي کنم
به سوي جنوب آرزوهايم
اميدوارانه

شايان ذکر است که :
غوره هاي روي ديوار بلندي
- که کاش کوتاه بود -
اگر چه
- مویز نشده -
حلواي آنچه دوست داشتم باشم ، شده
من
به انگور مي انديشم
و به شراب انگور

شايان ذکر است که :
اگر سرهنگ بوئنديا از ماکوندو
سي و دو بار قيام کرد
و در همه ي آن ها شکست خورد
هنوز زمان بود
براي قيام سي و سوم
که قيام نکرده
شکست خورد

شايان ذکر است که :
اگر تابستان هشتاد و چهار
تا
تابستان هشتاد و پنج
استرس ، ترس ، مترسک ...
اکنون ارديبهشت هشتاد و شش است
و هوا خوب

شايان ذکر است که :
دوستي اگر رفت
دوست جديد
فرصتي اگر رفت
فرصت جديد
و زماني اگر رفت
خاطرات بد زيادند
خاطرات خوب هم

و
شايان ذکر است که :
امروز سوم ارديبهشت است
بيست و شش خانه ي ساخته دارم
مي فروشمش
ارزان
خانه ي بيست و هفتم را مي خواهم بسازم
آجر اضافه داريد؟

نا پي نوشت :
تولدم مبارک
پس




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

یکشنبه 19/1/86


دو به اضافه ی دو


تو مي داني و من هم مي دانم
که منزل هر دويمان درد است
و مقصد هر دويمان اشک
اما در اين ميان بغضي است که
...
آن شب هم نشکست
•••
حرف مي زني؟
حرف بزن
هنوز گوش هايم مي شنود
از هزاره ي دوم افکارت مي گويي
حرف هايت را مي فهمم
هزاره ي مدرني است
اما خداي من
فقط هزاره ي نخست را يادم داده
•••
اصالت با لذت هست يا نه؟
دو به اضافه ي دو اگر هميشه چهار بشود
آنگاه
من اينجوري از زندگي لذت مي برم
•••
حرف مي زني؟
حرف بزن
از نيمکت روبه روي مغازه ي دوستت بگو
از کافه ي روبه روي آبشار
از همه ي روبه رو ها
و همه ي روبه رو شدن ها
از دست هاي کودکانه اي که بازوان کودکانه اي را عشق مي کند
از بغضي که گاه عصبانيت مي شود
گاه حسادت
و
گاه زندگي
•••
دريا متلاطم است
ساحل امن و آرام
عقلانيت حکم به ساحل مي دهد
بعضي ها اگر غرق هم شوند ، دو به اضافه ي دويشان چهار نمي شود
و اصالت با لذت است
حتي در هزاره ي اول
باور کن
به ساحل مي روي؟
برو
اما
زيبايي هاي دريا را فراموش نکن
و گاهي
(هنوز گوش هاي من مي شنود
و هنوز گاهي شب ها
شب هاي جنون و خنده مي شود)
حرف بزن
•••

پي نوشت : وبلاگ مشترک من و سعيد پارسا

يک داستان ، دو نويسنده




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

سه شنبه 29/12/85


صورتک 3


پسرک ديوانه تمام قد ايستاده
در آستانه درب تمام باز
و توپ پلاستيکي راه راه سفيد و قرمز در دست دارد
نگاهش به نگاهم گره مي خورد
سبزي آماده شده ي يخ زده از مغازه مي خرم
براي سبزي پلو و ماهي شب عيد
ماهي اش را قبلاً خريده ام
دو انگشتر در انگشت هايم انداخته ام
اشاره و شست
چند روز پيش از ته زدم
صورتکم را که بيش از 4 ماه بود از ته نتراشيده بودم
ته ريش خوشايندي روي صورتکم دارم
اين روزها
لباس هاي تازه ام را مي پوشم
و آهنگ هاي شاد گوش مي کنم
حال صورتکم خوب است اين روزها
•••
لرزش سرد و باد سخت پگاه
بوسه ي گرم و حس خوب گناه

شادباشي به آفتاب سپيد
دوربادي به ابرهاي سياه

عطر دستي که لمس خواهد کرد
نامه اي را که مي فتد در چاه

خواب مردي که خواب مي بيند
لحظه هايي که مي شوند تباه

با نسيمي که شهوتش بسيار
با برهنه تني که غرق نگاه

پرسشي را ز همگنان دارم
تا شوم از جواب آن آگاه

«دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاري که مي رسد از راه
يا نيازي که رنگ مي گيرد
در تن شاخه هاي خشک و سياه»*

29 اسفند 85
باربد

* دو بيت آخر از فروغ فرخزاد است




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

دوشنبه 14/12/85


حق و باطل


و احمقانه ترين کلمات دنيا - حق و باطل - از استفراغ شعرم بيرون مي ريزد ...
( پست مدرنيسم )
•••
حق خوب است و باطل بد ، يقيناً
...
به زحمت خون را از روي دستانش پاک کرد. به ماه نگاه کرد که به پشت ابر مي رفت. با آستينش اشک هايش را پاک کرد... «حقش بود ، نبايد تو زندگي ديگران دخالت مي کرد ...» ... و اشک هايش شدت گرفت
...
حق خوب است و باطل بد ، مطمئناً
...
صدايي که مي پيچد توي گوشمان
و فريادي که لابد حقمان است
و دست هاي من که هنوز بوي جريمه مي دهد
...
حق خوب است و باطل بد ، بي شک
...
: «ببين عزيزم. وقتي مقسوم و مقسوم عليه رو تو يه عدد مثلاً ده ، ضرب مي کني باقيمانده تقسيم جديد رو بايد تقسيم بر ده کني. تا اينجاش درسته اما اين باقيمانده براي تقسيم اوليه اس. نمي توني تو همين تقسيم جديده بذاريش.»
_ «اما خانوممون اينجوري گفته»
: «حق با خانومتونه. هر جوري خانومتون گفته بنويس»
...
حق خوب است و باطل بد ، حتماً
...
مرد ديوانه فرياد زد : «آقاي رييس جمهور! مي شود فقط براي يک لحظه قطار را نگه داريد؟ من زير چرخ هاي قطار دارم له مي شوم»
...
حق خوب است و باطل بد ، قطعاً
...
« هر چي مي کشه حقشه ... جز جيگر زده ، صد بار بهش گفتم هر چي باشه مردي گفتن زني گفتن ، به خرجش نرفت که نرفت. گيرم شکايت هم کرد. که چي؟ آخرشم بايد برگرده زير سقف داداشم زندگي کنه. ما هم زن بوديم به خدا. کِي رو حرف آقامون حرف زديم؟ هر چي مي کشه حقشه»
...
حق خوب است و باطل بد ، تحقيقاً
...
حقمان نبود اينکه سال هاي بي آفتابمان را هم به نورهاي خسته از شکافت و گداخت ، خوش بشويم احمقانه. اين دست ها هنوز بوي جريمه مي دهند. و اين گوش ها هنوز فريادي را مي شنوند که حقمان نبود ، شايد. ما اسارت جنگِ نکرده مان را تحمل مي کنيم. و باورهاي نداشته مان را حفظ مي کنيم روي دفترهاي جريمه مان که حقمان نبود ، گويا. اينطور نيست مانا؟
راست مي گفت مردي که گفت :
«حق خوب است و باطل بد»
او مي دانست چه مي گويد
اما
نمي دانست چه مي کند ، شايد
...
14 اسفند 1385
باربد

پ.ن : نگران بودم که مي رود و نمي نويسد و نمي توانم بخوانم اش . نمي رود و مي نويسد و مي خوانم اش
شروين




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

دوشنبه 7/12/85


کارگران مشغول کارند


ساعت پنج صبح
دانه دانه هاي برف
صداي آرام و متين دندان ها
سيگار روشن
سرفه هاي کوتاه
خيابان خلوت
گذر چند ماشين
يک پسر نوجوان
يک دختر جوان
•••
خوراک ، پوشاک ، مسکن
بهداشت ، آموزش ، امنيت
آبرو
•••
پس
ساعت پنج صبح
دانه دانه هاي برف
صداي آرام و متين دندان ها
سيگار روشن
سرفه هاي کوتاه
خيابان خلوت
گذر چند ماشين
به کارشان ادامه مي دهند
در سايه ی کوتاه مهر مشتريان
پسرک سيگارفروش
دخترک روسپي




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

سه شنبه 1/12/85


ثانیه ها


اينگونه نگاه کردنت به چه معناست؟
ما براي گذراندن ثانيه ها آمده ايم
ما براي فتح ثانيه ها آمده ايم
مرا فراموش مکن
من چهارچشمي تو را مي پايم
آيا مي خواهي با آن چنگال چشمهايم را در بياوري؟
نکند در غذايم سم ريخته باشي
ما فقط براي گذراندن ثانيه ها آمده ايم
ما فقط براي فتح ثانيه ها آمده ايم
تختخوابت را آماده کرده اي؟
چرا اين ملافه سرتاسر قرمز است؟
چه بلايي مي خواهي سر من بياوري؟
آيا کمربندت به اندازه کافي محکم هست؟
ما اينجا فقط براي گذراندن ثانيه ها آمده ايم
ما اينجا فقط براي فتح ثانيه ها آمده ايم
درخشش سفيد زير لباس هاي تو کورم نمي کند
تو هميشه در خانه ات تفنگ نگاه مي داري؟
اين کاردهاي ميوه خوري چرا اينقدر تيز است؟
مي دانستي من هميشه چاقو همراهم دارم؟
ناخنهايت را نشانم بده
تو گيتار مي زني يا ...؟
ما امروز اينجا فقط براي گذراندن ثانيه ها آمده ايم
ما امروز اينجا فقط براي فتح ثانيه ها آمده ايم
اسم موسيقي دلخواهت چيست؟
مي دانستي من صداي بلندي براي فرياد زدن دارم؟
صداي موسيقي را چرا اينقدر زياد کرده اي؟
براي آنکه صداي معاشقه مان را کسي نشنود؟
ما تصادفاً امروز اينجا فقط براي گذراندن ثانيه ها آمده ايم
ما تصادفاً امروز اينجا فقط براي فتح ثانيه ها آمده ايم
يک ليوان آب ميوه بعد از آن همه فعاليت مي چسبد
چيزي که در اين آب ميوه نريخته اي؟
در را قفل نکرده اي؟
باور کنم که دارم مي روم؟
وقتي داري خداحافظي مي کني ، با دستانت گلويم را نخواهي فشرد؟
ثانيه ها گذر کرده اند
ما فتح شده ايم
من مي روم
آيا بايد باور کنم که اين ماشين مرا به خانه ام مي رساند؟
....
مهر 85
باربد




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

جمعه 20/10/85


orkut


- هنوزم عاشقمي.
: نه ديگه. حالا بيشتر يه خاطره اي. يه بزرگداشت. مي دوني؟ 9 سال مي گذره خوب. بعد از تو من بازم عاشق شدم. تو حالا واسم يه نمادي. يا يه مخاطب تو نوشته هام. يا حتي فقط يه بهونه واسه نوشتن. شخصيت حقيقيت ديگه چندان مهم نيست برام ...
- پس چرا هنوزم از اُرکات عکساي جديدمو برمي داري و بهشون زل مي زني؟!!
: هووم ...
•••••••••
دوباره سلام




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

چهارشنبه 20/10/85


آن سفر کرده که صد قافله دل ...


باز درياي دلم طوفاني است
آسمانِ کِسِلَم باراني است

ني بي همدممو تابِ علف
ناله در حنجره ام زنداني است

شرح تنهاييِ من مي پرسي
شرح تنهايي من طولاني است

نصب و تقدير من از سرمشقيست
که مرا حک شده بر پيشانيست

دورِ باطل زده ام قصّه ي من
همه سرگشتگي و حِيرانيست

بعد سرگشتگي و حيراني
باز هم حيرت و سرگرداني

بوي پيراهن يوسف نرسيد
مي وزد باد ولي هجرانيست

گردبادم نه نسيمِ سحري
کارِمن گل نه ، غبارافشانيست

حسين منزوي




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

يکشنبه 22/5/85


کوتاه و نيمه 2


شعر نگفتن
شعر ننوشتن
شعر نبودن
•••
••

پايان




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

دوشنبه 16/5/85


اهرمن 2


مرا
به تخت خيال بسته اند
و پدر مقدس
از آب روي انسان
( که مقدس مي داندش )
بر من مي ريزد
و صليب خاطراتم را
بر دوشم مي گذارد
و آينه اي که بالاي سرم گرفته اند
نشان مي دهد :
پله هاي کوچک مدرسه ، آن روزنامه فروشي هميشگي ، مجلس ختم ، رودخانه هاي هميشه وحشي ، بزرگ شدن و رقص
و اين همه بايد از بين برود
و من بايد
اهرمن زدايي شوم
به شيوه قرون وسطي
و همه ي آنها
از آينه نگاه مي کنند
•••
آينه تاب اهرمنان را ندارد
مي شکند
و هنوز درون من پر است
از تنفس اهرمنان
« از عشق و اهرمنان ديگر »




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

شنبه 7/5/85


اهرمن 1


کدام اهرمن
در درون تو خانه کرده
و تو را
اينگونه بيمار کرده؟
بازوان ضعيف شده ات
چشمانت که نيمه باز مي نماياند
و دردهايي
که تو را
اينگونه مي آزارد
- من استقامت همه ي بيماري تو را دارم -
خود را
با تمام دردها
به آغوش من بسپار
...
آغوش من سالهاست
به حضور درد عادت دارد
•••••••
راستي
کدام اهرمن
در درون من خانه کرده
و مرا
اينگونه بيمار کرده؟




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

شنبه 31/4/85


صورتک 2


امروز
اشک هايم که لغزيدند
بر روي صورتکم
نمي دانستم براي چه مي گريم
تو بودي
خواهرم بود
نقشه جغرافيا بود
و پسرک ديوانه اي
که روبروي خانه مان زندگي مي کند
و هميشه کنار در مي ايستد و بيرون را نگاه مي کند
با لبخند
و مي ترسد که بيشتر از آن بيايد
•••••••
به خيابان نگاه کردم
اشک هاي من صورتکم را خيس مي کرد
و مردم هم بودند ...




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

سه شنبه 20/4/85


فاصله


تعجب نکن
اگر روزي
اين کلمات را خواندي
و خود را به معشوق اين کلمات نزديک ديدي
به روي خودت نياور
بگذار
در خيال خام پنهان بودگي ام
احمقانه بمانم
و لاشه هاي افکارم را در سايبريا دفن کنم
•••••••
تقصير تو فقط بودن توست
و زيبايي درون و برونت
اما اين کلمات
- نگرانت نکند -
ترجمان فريادهاي من است
که بي صدا
در درونم مي نوازد
دو رِ مي فا سل لا سي
کلاسيک
•••••••
دو رِ مي
و تو چقدر از من دوري
فا سل لا سي
فاصله
فاصله
فاصله
...
و صداي اين موسيقي هر روز بيشتر مي شود
•••••••
نه
نگران نشو
تقصير تو
فقط بودن توست
...




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

چهارشنبه 14/4/85


تهي شدن


آن شب ياد ترن هوايي افتادم
نوجوان بودم
بار نخست بود
ترن هوايي آرام آرام بالا رفت
و ناگهان خود را رها کرد
چيزي بود
آنقدرها يادم نيست
اما چيزي بود
فضايي بين شش ها و قلب و ديافراگم
که تهي شد
و ماهيچه هاي قلبم ناگهان سست شد
•••••••
آن شب ياد ترن هوايي افتادم
آن شب که دستم را گرفتي
و دوباره با من رقصيدي




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

جمعه 9/4/85


تناقض


دل مشغوليت هايت که تمام شد
و آرام که شدي
از تمام دلهره هاي روزمرگي
گمان نکن
که فراموشت کرده ام
در اين بي تماسي
اهدافي است احمقانه
و متناقض
نبودم
تماس نگرفتم
و تو را که بي نهايت آزاد بودي
بي نهايت آزاد خواستم
تا به همه ثابت کنم
خودخواه نيستم
نبودم
تماس نگرفتم
و منتظر نشستم
تماس
و دلتنگي ات را
تا به خودم ثابت کنم
خودخواهم




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

پنجشنبه 1/4/85


لحظه


پرپر زدن دلم
براي شنيدن تو
اصلاً مهم نيست
بي تابي مردمک هايم
براي ديدن تو
اصلاً مهم نيست
***
اصلاً مهم نيست اگر دلم
آنقدر تنگ مي شود
که در فراخي سينه ام جا نمي شود
من منتظر چيز با ارزشتري هستم
در اين لجبازي احمقانه
من منتظر لحظه اي هستم
که دل تو براي من تنگ شود




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

جمعه 26/3/85


صورتک


من دوباره تنها مي شوم
و درونم
وقتي از ديگري حرف مي زني
آميزه اي است از
حسادت ، يأس و دلهره
اما
لبهاي صورتکم مي گويد :
« بايد ببينيش ، شايد پسر خوبي باشد »
و تو هيچ گاه نفهميدي
از نگاه صورتک من
همه ي پسرها خوبند




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

شنبه 20/3/85


زيبايي


زيبايي در افراط و تفريط است
آرامش در اعتدال
حالا من
- با تمام کارهاي زيبايم -
عاشق چيزهايي هستم که ندارم
تو و آرامش




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

شنبه 13/3/85


خواب در بيداري


1 خواب

ديشب در خواب من
کشاورزي از خدا باران خواست
دائم الخمري از خدا شراب
...
ديشب در خواب من
همه ماشين ها زدند به هم
آدم ها از روي پل افتادند در رودخانه
گنجشکي تخم غاز گذاشت و مرد
و چهارده شهر با بمب هسته اي نابود شدند
زيرا
ديشب در خواب من
خدا شيطنت کرد و باران شراب باريد

2 بيداري

من از خدا تو را مي خواهم
مادرم يک عروس




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

پنجشنبه 4/3/85


آرزوها


کودک
به تمام آرزوهايش
که يک توپ چهل تکه فوتبال بود
رسيد
روبروي پسرک جوان ايستاد
پسرک جوان چشمش را به هيچ کجا دوخت
مرد بي تفاوت پکي به سيگارش زد
کودک توپ را پرت کرد طرف پيرمرد
پيرمرد آهسته در خود شکست
قطره اشکي افتاد روي توپي
که در دستان پيرمرد بود




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

يکشنبه 31/2/85


دو قطعه براي تو


نخست __
ديروز چه خوب بود
ديروز چه خوب بودي
آنقدر گرسنه بودم که تمام آن بوسه ها پيش غذايي بيش نبود
نگاه کردم به تو که آرام و خرام مي رفتي
کاش هميشه ديروز بود
قبل از رفتنت

دوم __
از خبر آمدنت
با شرم هميشگي
و التهاب
و ترديدها
افسرده مي شوم
زيرا
هر آمدني ، رفتني دارد




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

چهارشنبه 27/2/85


پيچيدن


وقتي لباسهايشان
در گوشه هايي از خانه ، استراحت مي کنند
آنها به هم مي پيچند
از لذت
عشق
شهوت
و ترس
از هر صدايي و کليدي
***
هر دو بدني
از بودنشان هم مي ترسند
در پيچيدنشان
وقتي
از يک جنسند




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

جمعه 22/3/1385


بيماري


بيماري وحشتناکي است
وقتي بارها با تو سخن گفته
و هر بار تکراري
و تو باز هم نغمه ها را نيوش مي کني
بي خستگي
با عشق
حتي از همجنسگرايي هم بيماري تر است
عاشق يک آهنگ بودن




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

شنبه 16/2/85


تنهايي


هزار بار سوزاندمش
اما دوباره بود
تنها کسي که به من بوسه مي داد
اما
دوباره بايد تنها مي شدم
پس به دورش انداختم
سيگار نيم کشيده ام را ...




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------

چهارشنبه 13/2/85


کوتاه و نيمه


وقتي که شروع مي شود
شايد
بايد حرف زده شود
اما به ناگاه
تمام مي شود
کوتاه و نيمه
مثل همين :
من نيز از قبيله پسران مي آي..




نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------












ايميل

آدم آهني
آفتوبه
آلفونسو
الماس خوش تراش
اميرانه
پژ
پسری
پندار تلخ
پوریا
پوست پرتقال
پويا و هرمزد
تب 40 درجه
حمید پرنیان
خاکستری سرخ
داستانک
در خلوتگاه
دلتنگستان
رها
رهام
سپهر
سرشک
سید سوفی
شروین
عاصي
فانتاستيکا
لانگ شات
ماشنکاوسهند
همزاد
هم قبيله
koooootah
Sherry
Soulmate